و تولد

میگن که بچه حلال زاده به داییش میره(برعکسشم میگن) منم اندی سال پیش صلات ظهره ۲۶ اوردی از یک جای گرم و نرم و عند بی خیالی هبوط شدم در این خاک و یک چوب خط به پهنای ۳۶۵ روز کشیدم  بماند جاش و زمانش درست و درمون بوده یا نه؟ شاید در آینده بهتر بشه درباره اش سخن گفت و عکسی هم به یادگار گرفته شد جهت تنوع که شده حدس بزنید بنده ۲۶ اردیبهشتی کدوم یکی از سه نفر میشه؟

  

عجب هوایی

این گاو و گوسفندآ چند وقته عجب صفایی دارن میکنن از بس بارون بارید و علف و یونجه توپ خوردن که دارن میترکن و آماده میشن تا یکی دو ماه دیگه (اگه تا اونوقت مثل الان وسعمون برسه) از لبن و گوشتشون بهره ببریم,این احشام هم که میگمو چند روز پیش تو کوه ودشتهای اطراف ارومیه با دوستان دیدیم بهشون غبطه خوردیم و هوس کردیم مشتی علف و شبدر تازه به دندون بکشیم ,هیچی مثل رانندگی تو یه هوای بارونی و مه و خنک و بدون مزاحمت اشعه آفتاب حال نمیده اونم از زیر پل ستاری سبز تا چند صد کیلومتر اونورتر و شیش و هفت ساعت بارندگی مدام طوری که دیگه برف پاکنا به جیر جیر افتادن و بخاری ماشین که  تو تهران چند بار روشن نکرده بودم داشت معترف میشد, شاید بعضی زمینیا و گشادیهای زیر پامون ما دودزده های پایتخت رو دوست نداشته باشن ولی اون بالایی هوامونو داره و تپه ها و بیابونهای بی ریخت بیرون شهر رو رنگ ولعابی داده ,هوا و اتمسفر شهر آبا و اجدادی اینقد انرژیک و دل انگیز بود که بی اختیار یاد حس و حال زمان بچگیام که میومدیم تبریز میوفتادم و همینجوری حس لاو به آدم دست میداد و میخاست با همه مهربون باشه و هر ماشینی که از فرعی بیرون میومد بهش بفرما میزدم و عین خیال هم نبود که چرا بوقی چراغی تشکری اینا یوخدی,هوایی بود خلاصه اکسیژن خالص مخصوص تبریز که فقط وقتی از پلیس راه رد شدی این هوا جریان پیدا میکنه اصلا خیلی توپ بود حیف تراکتور بازی نداشت والا میرفتم  ورزشگاه یه چند تا نعره میزدم این روحم جلایی بگیره مخلص اینکه هوا خفن توپ بود و صبحشم پاشدم رفتم اروم که به پست گاو های نازنین خوردم.   

یا تراکتور(دو)

اگه بگم این سفرم به تبریز از جالب ترین و سورپرایزترین سفرها بود اغراق نکردم حالا چراش:مشغول عجب! و چرا! و آخه! و نه بابا! بودیم که متوجه بوق ممتمد یه پیکان(تا ته اش برین قرار چی بشه) شدیم که به یه ماشین دیگه اشاره میکنه که یه کم جابجا شه تا اونم بیاد تو پارک(ما که اینجوری فهمیدیم) آقای پرایدی نمره تهران هم اجابت کرد و مقداری جابجا شد و در نهایت شگفتی آقای پیکانی اومد جاشو گرفت وبلافاصله درو بست و رفت داخل همون اداره!! بیچاره راننده پراید که آقای موقری هم بود هاج و واج داشت در و دیوار نگاه میکرد و دنبال چرا,به سمتش میرم  و بهش میگم داریم میریم شمابیاجای من پارک کن خودمم میدونم که میخام یه جوری ماسمالی کنم و دل طرفو بدست بیارم معلوم میشه با پسرش جهت کاری به همون ساختمون اومدن و ما هم سعی میکنیم نشون بدیم آدم خوبای شهریمو حالا که چیزی نشدو شاید طرف حواسش نبودو و اینا,منم تو دلم بهش میگم جون مادرت ازم آدرسی بپرس نامردم اگه نبرم نرسونمت,جامون به پرایدی میدیم و از کوچه برق لامع خارج میشیم و از سمت لاله زار میریم سمت پل ابوریحان و بعدش کمربندی ولی اتفاقات خودرویی و پلاکی و جاپارکی تمومی نداشت,نرسیده به زیر گذر کوی دانش یک فروند نیسان کریه و حمل کننده اشغال گوشت واستخوان(جهت گرفتن چربی ازشون و پختن پیراشکهای لذیذ)بصورت کاملا متحورانه بسمت گلگیر ما شیرجه زد و بعدشم یک لبخند ما رو مهمون کرد و رفت...-از کنار دانشگاه علوم پزشکی و فلکه دانشگاه رد میشیم تو بولوار خودمونو به کباب با سنگگ داغ مهمون میکنیم.بعده خواب عصرگاهی(کلن تو تبریز خیلی میچسبه)بساط میوه و چای مادر بزرگه براه میشه و یکی یکی نوه های دیگه و فامیل های پایه در دورهم جمع شدن سر میرسن و جریانات اونروز ما بحث اصلی میشه, جوون ها بدنبال چاره و  احیا دوباره عظمت شهر و تازه دانشجو ها هم حواله میدن به کتاب ها و جملات اغلب فلسفی(آخه جلد یک کاپلستون این وسط چی میگه ) که یاد گرفتن, مادربزرگه میگه باعث شرمه اما جمله نغز و پایانی مهمونی:بابا بولار هاممسی گددیدیلر(این جمله در بین ساکنینی که قرنهاست!در شهر سکنا دارن بعضا اپیدمیه)!! .واسه اینکه به ترافیک اتوبان کرج نخوریم صبح زود راه میوفتیم  البته قبل حرکت با در های باز ماشین روبرو میشم  که آقا دزده با کمی تف سیستم فوق پیشرفته ضدسرقت پراید رو وا کرده و هرچی پول تو صندوق صدقه(جاسیگاری)بوده رو برده گناه میندازیم گردن مراجعین مرکز بازپروری سر کوچه و حرکت.به آبگوشت ظهر جمعه خونه میرسیم و سنگگ تبریز رو (تیلته)تیلید میکنم.توصیه ایمنی من بهتون اینه اگه رفتین تیریز واسه اینکه برخی رو دچار مضیقه رفتاری نکنید پشت شیشه ماشینتون بزرگ بنویسید یا تراکتور و راحت وارد طرح ترافیک بشید.                       

       

یا تراکتور (یک)

اینکه آدرس بپرسی و سرکارت بزارن و بجای میدان ساعت سر از جاده کندوان در بیاری و یا چند نفری بقول تهرونیا اوست کنند و بقول خودشون به فلانت نخ ببندن و هوات کنند و بهت بخندن و اینکه داماد یا عروسشون باشی و یا یهویی از آسمون بیفتی تو جمعشون  و تبدیل بشی به مستمع آزاد و اطرافیان برای اینکه کمی اعتماد به نفسشون رو در ارتباط برقرار کردن با شما و گویش به زبان رسمی کشور  رو  پوشش بدن, ناخودآگاه با پروندنها و زیر چشمی رفتنها بچزوننت و جنابعالی از همسر گرامی بخواهی قید زندگی در اینجا رو بزنی و نقل مکان بکنی به یک شهر بیطرف و یا مشغول تحصیل با عنوان غیر بومی در شهر باشی و دنبال خونه دانشجویی باشی و فرصت نکنی پاتو داخل بنگاه بزاری و یارو با انگشت اشاره بگه یوخدی و دیگه گرفتاری های اداری هم که ممکنه  به عنوان غیر همشهری سرت بیاد بماند, صد البته شق مثبت و قشنگ قضیه هم  هست ولی واسه اینکه ریا نشه ازش میگذرم.حالا اینا راسته؟دروغ؟هنجاره؟ناهنجاریه؟جوکه؟کار اینگیلیسه؟توهمه؟افتراست؟نژادپرستیه؟ تصمیمش با خواننده است ولی اینا وقایعی که ممکنه در تبریز برای یک مسافر جدا از زبان و قومیت و موطنش اتفاق بیفته.به تمام سطور بالا یک رنسانس بنام تراکتور هم اضافه کنید ببینید چه تغیراتی در روحیات و برخوردبرخی ها اتفاق میفته و چه آبهای راکدی که بعده سالیان دراز دارن موج میشن,بازم صدالبته خلقیات بالا باشکل وشمایل دیگر در اکثر نقاط ایران وجود داره و مختص یک شهر نیست.اینهمه صغرا و کبرا واسه اینه که :داستان اینجوری شروع بشه که ۵شنبه هفته پیش من و اخوی  تو خیابون ۱۷ شهریور تبریز  بعد از اتمام کارمون از ساختمون اداره ای خارج شدیم  وبه سمت ماشین حرکت کردیم یکدفعه دیدیم  خانم زن داداش در حال بگو مگو با یک نفره رسیدم علت رو پرسیدیم و کشف شد آقای محترمی  با دیدن پلاک تهران ماشینمون  بسیار محترمانه از ماشین پیاده شدن و از سر نشین خواستن ماشین رو جابجا کنه چون جا پارکها ماله تبریز یاست و  غیر حق پارک نداره(دیده سرنشین زنه) و اصرار و اصرار که باید ماشینو  برداری و بری جای دیگه و اینجا باید من پارک کنم,نگاهی به داداشم انداختم و فهموندن که صداش در نیار  و لبخندی به یارو  انداختم  و شروع کردم فارسی باهش صحبت کردن بازم همون ...شعریات ایندفعه آرومتر  داشت تکرار میکرد منم شیطنتم گل کرده  باهاش به فارسی یکی بدو میکردم  و بیچاره دیگه داشت دایره لغات فارسیش تموم میشد و آخرش گفت :شوما میان اینجا تیرافیچو شیلوغ میکنین! منم واسه اینکه غائله رو تموم کنم به لهجه بسیار غلیظ تبریزی یکی از اون تیکه های ناب تبریزی  حواله اش کردم (از گفتنش معذورم و البته هر چی تلاش کردم معادل فارسی واسش پیدا نکردم)و امین هم واسه اینکه از باد رگ غیرتش بکاهه اشاره ای به دو عضو آویزون طرف کرد که اگه نجنبه میزارتش لای در ماشین و میترکونش و میفرست واسه بچه محلاش و زن داداشه کاملا در شوک فرورفته گوشی رو در آورد و گرفتن صد و ده,تمام این اکشن ها در کسری از ثانیه و بشکل تمامن تهاجمی انجام گرفت و آقای لوتی قوقی که در هیبت رستم  به یک زن مسافر زور میگفت  دیگه حتی نقش رستم هم تو چهره اش دیده نمیشد ته ته پته ای کرد و  گازشو گرفت و از دید رس خارج شد.

ادامه دارد